عقلی که ز لطف دیدهی جان پنداشت | بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت | |
جانی که همی با تو توان عمر گذاشت | عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت |
***
روزی که رطب داد همی از پیشت | آن روز به جان خریدمی تشویشت | |
اکنون که دمید ریش چون حشیشت | تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت |
***
نوری که همی جمع نیابی در مشت | ناری که به تو در نتوان زد انگشت | |
دهری که شوی بر من بیچاره درشت | بختی که چو بینمت بگردانی پشت |
***
بس عابد را که سرو بالای تو کشت | بس زاهد را که قدر والای تو کشت | |
تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا | دست ستم زمانه در پای تو کشت |
***
صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت | بویی ز گلستان وصال تو نیافت | |
دل نیست کز آتش فراق تو نتافت | دست تو قویترست بر نتوان تافت |